برپای خاستن. بنیاد کردن: جز وی این خاندان بزرگ را که همیشه برپای باد برپای نتواند داشت. (تاریخ بیهقی). رجوع به برپا داشتن شود، پیچیدگی و پیچش. (ناظم الاطباء) ، خشمگینی و آشفتگی. رجوع به برتافتن شود
برپای خاستن. بنیاد کردن: جز وی این خاندان بزرگ را که همیشه برپای باد برپای نتواند داشت. (تاریخ بیهقی). رجوع به برپا داشتن شود، پیچیدگی و پیچش. (ناظم الاطباء) ، خشمگینی و آشفتگی. رجوع به برتافتن شود
عقیده داشتن. نظر داشتن. قصد داشتن. خواهان بودن. متمایل بودن: رای سوی گریختن دارد دزد کزدورتر نشست به چک. حکاک. زمانه نوشد و گیتی ز سر جوانی یافت امیر به شد و اینک به باده دارد رای. فرخی (از آنندراج). بتا، نگارا، بر هجر، دستیار مباش از آنکه هجر، سر شور و رای شر دارد. مسعودسعد. مده بخود رضای آن، که بد کنی بجای آن که با تو داشت رای آن که نگذرد ز رای تو. خاقانی. خاص کردش وزیر جافی رای با جفا هیچکس ندارد رای. نظامی. گرفتم رای دمسازی نداری ببوسی هم سر بازی نداری. نظامی، چو من سوی گلستان رای دارم چه سود ار بند زر بر پای دارم. نظامی. نه این ده، شاه عالم رای آن داشت که ده بخشد چو خدمت جای آن داشت. نظامی
عقیده داشتن. نظر داشتن. قصد داشتن. خواهان بودن. متمایل بودن: رای سوی گریختن دارد دزد کزدورتر نشست به چُک. حکاک. زمانه نوشد و گیتی ز سر جوانی یافت امیر بِه ْ شد و اینک به باده دارد رای. فرخی (از آنندراج). بتا، نگارا، بر هجر، دستیار مباش از آنکه هجر، سر شور و رای شر دارد. مسعودسعد. مده بخود رضای آن، که بد کنی بجای آن که با تو داشت رای آن که نگذرد ز رای تو. خاقانی. خاص کردش وزیر جافی رای با جفا هیچکس ندارد رای. نظامی. گرفتم رای دمسازی نداری ببوسی هم سر بازی نداری. نظامی، چو من سوی گلستان رای دارم چه سود ار بند زر بر پای دارم. نظامی. نه این ده، شاه عالم رای آن داشت که ده بخشد چو خدمت جای آن داشت. نظامی
پایداری کردن. تاب داشتن در مقاومت. قدرت مقابله داشتن. مصابرت ورزیدن. ثبات ورزیدن. استقامت. مقاومت. استوار بودن. پای فشردن. پافشردن. پافشاری کردن: منوچهر بر میسره جای داشت که با جنگ مردان همی پای داشت. فردوسی. چو دریای سبز اندر آید ز جای ندارد دم آتش تیزپای. فردوسی. چه داری چنین بند وچندین فریب کجا پای داری تو اندر نهیب. فردوسی. چو من با سپاه اندرآیم ز جای همه کشور چین ندارندپای. فردوسی. شهنشاه و رستم بجنبد ز جای شما با تهمتن ندارید پای. فردوسی. نداند این دل غافل که عشق حادثه ایست که کوه آهن با رنج او ندارد پای. فرخی. در عشق تو کس پای ندارد جز من درشوره کسی تخم نکارد جز من با دشمن و با دوست بدت میگویم تا هیچکست دوست ندارد جز من. عنصری. و ترکان بست فرا رسیده بودند بیاری امیرابوجعفر و پای نداشت بوالفتح با ایشان به هزیمت برفت. (تاریخ سیستان). و رسوا شد چه باطل کجا پای حق دارد. (ابن بلخی). تنی چو خارا بایدسری چو سندان سخت که پای دارد با دار و گیر حمله مگر. مسعودسعد. تن خاکی چه پای دارد کو باد جان را دمیده انبانیست. مسعودسعد. سروری چون عارضی باشد نباشد پایدار پای دارد سروری بر تو چو باشد جوهری. سوزنی. صفها از یک سو چنان کند که حملۀ دشمن را پای توانند داشتن. (راحهالصدور راوندی). بر سر پل ساری ایستاده بود بسیار شجاعت کرد عاقبت پای نداشت برگردید... بساری آمدو سه روز مقام کرد. (تاریخ طبرستان). و در آنوقت حاکم اتابک اوزبک بود قوت محاربت او را پای نداشت. (جهانگشای جوینی). بسی پای دار ای درخت هنر که هم میوه داری و هم سایه ور. سعدی (بوستان). ای صبر پای دار که پیمان شکست یار. ، مقیم بودن: گاه در حبسها بداری پای گاه در دشتها برآری پر. مسعودسعد
پایداری کردن. تاب داشتن در مقاومت. قدرت مقابله داشتن. مصابرت ورزیدن. ثبات ورزیدن. استقامت. مقاومت. استوار بودن. پای فشردن. پافشردن. پافشاری کردن: منوچهر بر میسره جای داشت که با جنگ مردان همی پای داشت. فردوسی. چو دریای سبز اندر آید ز جای ندارد دم آتش تیزپای. فردوسی. چه داری چنین بند وچندین فریب کجا پای داری تو اندر نهیب. فردوسی. چو من با سپاه اندرآیم ز جای همه کشور چین ندارندپای. فردوسی. شهنشاه و رستم بجنبد ز جای شما با تهمتن ندارید پای. فردوسی. نداند این دل غافل که عشق حادثه ایست که کوه آهن با رنج او ندارد پای. فرخی. در عشق تو کس پای ندارد جز من درشوره کسی تخم نکارد جز من با دشمن و با دوست بدت میگویم تا هیچکست دوست ندارد جز من. عنصری. و ترکان بست فرا رسیده بودند بیاری امیرابوجعفر و پای نداشت بوالفتح با ایشان به هزیمت برفت. (تاریخ سیستان). و رسوا شد چه باطل کجا پای حق دارد. (ابن بلخی). تنی چو خارا بایدسری چو سندان سخت که پای دارد با دار و گیر حمله مگر. مسعودسعد. تن خاکی چه پای دارد کو باد جان را دمیده انبانیست. مسعودسعد. سروری چون عارضی باشد نباشد پایدار پای دارد سروری بر تو چو باشد جوهری. سوزنی. صفها از یک سو چنان کند که حملۀ دشمن را پای توانند داشتن. (راحهالصدور راوندی). بر سر پل ساری ایستاده بود بسیار شجاعت کرد عاقبت پای نداشت برگردید... بساری آمدو سه روز مقام کرد. (تاریخ طبرستان). و در آنوقت حاکم اتابک اوزبک بود قوت محاربت او را پای نداشت. (جهانگشای جوینی). بسی پای دار ای درخت هنر که هم میوه داری و هم سایه ور. سعدی (بوستان). ای صبر پای دار که پیمان شکست یار. ، مقیم بودن: گاه در حبسها بداری پای گاه در دشتها برآری پر. مسعودسعد
مرکّب از: ب + راه + داشتن، کنایه از ترصد و انتظار ورود چیزی داشتن و این در بیت نظامی واقع است لیکن اکثر بدین معنی چشم براه داشتن مستعمل میشود نه تنها ’براه داشتن’. (آنندراج)
مُرَکَّب اَز: ب + راه + داشتن، کنایه از ترصد و انتظار ورود چیزی داشتن و این در بیت نظامی واقع است لیکن اکثر بدین معنی چشم براه داشتن مستعمل میشود نه تنها ’براه داشتن’. (آنندراج)
روا داشتن. جایز داشتن: اگر جایز باشد که بروا دارند که طلحه و زبیر در حالت نزع از عداوت و خصومت علی توبه کردند و نجات یافتند سپس... (کتاب النقض ص 481). رجوع به روا داشتن شود
روا داشتن. جایز داشتن: اگر جایز باشد که بروا دارند که طلحه و زبیر در حالت نزع از عداوت و خصومت علی توبه کردند و نجات یافتند سپس... (کتاب النقض ص 481). رجوع به روا داشتن شود